درباره من
از کودکی همیشه دوست داشتم کسی شوم، خودم را در رویاهایم در بالاترین جایگاهها می دیدم، خودم را مثل کسی که برنده جایزه ای شده و یا یک آدم مهم سرشناس میدیدم که به یک برنامه تلویزیونی یا یک مصاحبه دعوت شده و دارد از موفقیتهایش می گوید. تا اینجای کار تجسمهایم خوب پیش می رفت اما یک سوال مهم که سالها طول کشید تا جوابش را بیابم (شاید هنوز هم نیافته باشم) و زمینه تمام جستجوگریهایم بود یعنی «موفقیت در چه کاری؟» همیشه بی جواب بود. کارهای مختلف را امتحان کردم تا گمشده ام را پیدا کنم. حسرت کسانی را می خوردم که از همان کودکی علاقه و استعدادشان کشف می شود و می افتند در مسیر تلاش برای همان کار. انرژی من سالها صرف این شد که پیدا کنم که چه می خواهم و چه تواناییهایی دارم.
مسیر جستجو گری
تمایل به خلق کردن از کودکی با من بوده، همیشه دوست داشتم چیزی بسازم. تابستان ها در خلوت تنهایی خودم با تکه پارچه های دور ریز خیاطی های مادرم عروسک می دوختم بعد هم با علاقه ای وصف ناشدنی برای عروسکم لباس آماده می کردم. با یک رشته کاموا برایش مو می گذاشتم ، موهایش را آرایش می کردم. گاهی کیف می دوختم بعد در نهایت با کلی لذت به آفریده های خودم نگاه می کردم. هر پروژه ای که از نظر خودم کامل می شد کنار می گذاشتمش و سطل پر از تکه پارچه های دور ریز مادرم وسوسه جدیدی را در من ایجاد می کرد. بزرگتر که شدم نوشتن دغدغه من شد و فکر می کردم یک روز یک نویسنده بزرگ خواهم شد. دبیرستان که بودم چون درسم خوب بود فکر کردم شاید ریاضی آن چیزی باشد که می خواهم و خودم را پروفسور ریاضی می دیدم. دانشگاه رشته ریاضی شرکت کردم اما خیلی زود متوجه شدم که اشتباه کرده ام. متاسفانه چون ترسهایم بیشتر از شجاعتم بود نتوانستم انصراف دهم و ادامه دادم تا کسی قضاوتم نکند. فوق لیسانسم را از محض به کاربردی تغییر دادم شاید اوضاع بهتر شود اما نشد.
تجربه های شغلی
بعد از فارغ التحصیلی اولین شغلی که داشتم تدریس در دانشگاه بود. چون ریاضی خوانده بودم و طبیعتا کاری نداشتم جز اینکه ریاضی درس بدهم. از همان روزهای اول فهمیدم که تدریس شغلی نیست که خوشحالم کند. این که یک روز که برای تدریس به دانشگاه می رفتم و از صبح تا عصر 4 بار یک مطلب را در 4 کلاس مختلف تکرار می کردم برایم سخت ترین کار دنیا بود. با روحیه تنوع طلبی من اصلا سازگار نبود، بعلاوه حوصله دانشجوها و شیطنتهایشان را هم اصلا نداشتم. دو سال تدریس کردم و انصراف دادم. به امید تغییر در زندگیم دوباره فوق لیسانس امتحان دادم و اینبار رشته MBA. اوضاع خیلی بهتر شد اما هنوز نمی دانستم با این مدرکم چکار می خواهم بکنم. بعد از فارغ التحصیلی این باد توی سرم بود که می خواهم کارآفرین شوم بدون آنکه بدانم شخصیت آن موقع من اصلا مناسب کارآفرینی نبود آنهم در سختترین کار دنیا یعنی صنعت پوشاک. بعد از چند تجربه ناموفق فهمیدم که برای کارآفرینی زیادی بی تجربه ام و باید جایی مشغول به کار شوم. در یک فروشگاه آنلاین لباس بعنوان مسئول خرید مشغول به کار شدم، دو سال اول راضی بودم کارم را دوست داشتم اما آنهم بعد از مدتی که دیدم نمیتوانم رشد کنم دلسرد شدم. از آنجا هم بعد از 5 سال انصراف دادم و با همسرم مشغول به کار شدم.
افتادن در مسیر موفقیت
کار با همسرم اولین تجربه موفقی بود که تا حدودی راضیم کرد. کاری که صفر تا صدش دست خودمان بود، از تولید تا فروش. نقشهایمان کاملا تفکیک شده بود. همسرم مسئولیت تولید را داشت و من مسئولیت بازاریابی و فروش اینترنتی را داشتم و از خانه تمام کارهایم را انجام میدادم. حضور من رشد چشمگیری در کار همسرم ایجاد کرد و از طرفی کار در خانه و آرامشی که برایم فراهم کرده بود باعث رشد شخصی و همه جانبه من شد. درآمدمان هم خوب بود. در آرامش خانه و با امنیت مالی نسبی که بدست آورده بودم دوباره ذهن جستجوگرم شروع به گشتن کرد تا آنچه که حقیقتا می خواهم را پیدا کنم.
بعد از تجربه نوشتن و ساخت سایت کم کم ذهنم نظم گرفت. حتی سایتم را هم که ساختم نمی دانستم می خواهم چکار کنم، بخشهای مختلف را به آن اضافه و کم می کردم. یک روز نقد فیلم وسریال موضوع اصلیم بود، یک روز نوشتن و روزمره نویسی و یک روز تجربیات و دانشم در کسب و کار.
شروع کردن یک حسن دارد و آن اینکه وقتی خودت را داخل کاری می اندازی کم کم با محدودیتها، استعدادها، ترسها و ابعاد مختلف شخصیتت روبرو می شوی. نوشتن و ساختن سایت هم دو نقطه عطفی بودند که به رشد و خودشناسیم خیلی کمک کردند. کم کم فهمیدم روی چه چیزی می خواهم و میتوانم متمرکز شوم.
حالا مدتیست آن تصویر کودکی شکل واضحتری پیدا کرده است و یقین دارم که یک روز آن رویای کودکی تحقق پیدا خواهد کرد.