Maladaptivedaydreaming

ملداپتیو دی دریمینگ… ملداپتیو دی دریمینگ … چند بار با خودم تکرار می کنم تا بتوانم تلفظ صحیحش را یاد بگیرم. معنی اش می شود خیالپردازی ناسازگار. توضیحش را می خوانم:«یک نوع اختلال روانی که فرد با خیالبافی بیش از اندازه زندگی روزمره خود را مختل می کند.» همینقدر عجیب و غیر قابل فهم به اندازه اسمش. دوباره به صفحه گوشیم نگاه می کنم و سعی می کنم بیشتر درباره اش بدانم. آنقدر عجله برای خواندن دارم که گاهی چشمهایم از خط جلو می زند بدون آنکه مفهوم جمله را متوجه شده باشم. دوباره بر می گردم و از اول می خوانم:
«این مساله که هر چند وقت یک بار در افکار و خیالات خود غرق شویم، امری عادی است. با این حال اگر رویاپردازیها و خیالپردازیهای روزانه ما آنقدر مکرر و شدید باشد که در زندگی روزمره تداخل ایجاد کند، این احتمال وجود دارد که با اختلال خیالپردازی ناسازگار مواجه باشیم.»
چقدر باور نکردنی! آن مشکلی که سالها با آن دست و پنجه نرم میکردم یک اختلال بود و مهمتر از همه اسم داشت. بله اسم داشت، همین اسم عجیب و طولانی. به خواندن ادامه می دهم:
«در سال ۲۰۰۲، این اصطلاح توسط پروفسور الی سامر از دانشگاه حیفا ابداع شد. الی سامر در تحقیقات خودش استدلال میکند که خیالپردازی ناسازگار نوعی از روان پریشی نیست، زیرا افراد مبتلا به خیالپردازی ناسازگار میتوانند بگویند که خیال پردازیهای آنها واقعی نیست، در حالی که افراد مبتلا به اختلالات روان پریشی در تفکیک توهمات یا هذیانها از واقعیت مشکل دارند.» مقاله پیش رویم از تحقیقات انجام شده توسط پروفسور سامر می گوید، حوصله ادامه اش را ندارم. درباره اش سرچ می کنم. حالا حداقل اسمش را می دانم.
«رویا پردازی یک فعالیت ذهنی بسیار رایج است که تقریباً همه تجربه میکنند. برخی از افراد این توانایی را دارند تا به قدری واضح رویاپردازی کنند که احساس حضور در محیط خیالی را تجربه کنند. برای برخی این تجربه به قدری لذت بخش است که مجبور به تکرار آن میشوند و در نتیجه به آن اعتیاد پیدا میکنند.»
با خودم تکرار می کنم «برخی از افراد این توانایی را دارند» ، چطور یک توانایی می تواند منجر به یک اختلال شود؟ در جایی دیگر می خوانم:«افراد دارای این اختلال گاهی مثل یک نویسنده حرفه ای با وسواس زیاد به جزئیات وقایع و شخصیتهای رویاهایشان توجه می کنند»
یک توانایی! یک اختلال! نمی دانم گیج شده ام. چقدر خودم را سرزنش کرده بودم که چرا کتاب نمی خوانم اما در حقیقت نمی توانستم با تمرکز کتاب بخوانم. چند خط که می خواندم دیگر فکرم با کتاب نبود و خیالپردازیهایم شروع می شد. در کاناپه فرو می روم و غرق افکارم می شوم. بیاد می آورم از 8-9 سالگی زمانیکه تنهایی و پیاده به مدرسه می رفتم در راه مدرسه خیال پردازی می کردم و داستان می ساختم. اما آن موقع هنوز اختلال نبود. 14 سالگیم را بیاد می آورم که متوجه شدم که داستانها و شخصیتهای خیالیم از زندگی واقعی خودم برایم مهمترند. 18 سالگی و زمان پر اضطراب کنکور سعی کردم مدیریتش کنم اما باز هم در روز وقت زیادی از من تلف می کرد. آن سالها هر ترفندی را پیاده کردم که خودم را از شرش خلاص کنم نشد که نشد. با خودم میگویم:«خوب شد که آن زمان به مشاور مراجعه نکردم چون هنوز پروفسور الی سامر عزیز آن را کشف نکرده بود و احتمالا انگ روان پریشی رویم می خورد.» چند سالی که در دانشگاه و خوابگاه بودم کلا از سرم پرید یعنی خلوت و تنهایی نداشتم که خیالپردازی کنم. بعد از فارغ التحصیلی و در تمام این سالها گاه و بیگاه سراغم می آمد اما جدی نبود تا پارسال که بعد از یک دوره کوتاه افسردگی دوباره متوجه شدم گرفتارش شده ام و خبر بد یا خوب اینکه تا الان دارمش. سوالات زیادی به مغزم هجوم می آورد. حالا با علمی که به اختلالم پیدا کرده ام چه کنم؟ درمانش کنم؟ اصلا درمانی برایش هست؟ به این فکر می کنم که این اختلالی که سالها با آن دست و پنجه نرم کردم اگر در اصل و ذات خود یک تواناییست چرا از آن بهره نبرم؟ حالا می توانم واضح تر توضیح بدهم که چرا می خواستم نویسنده شوم. چند وقت پیش قبل از اینکه حتی اسم این اختلال به گوشم خورده باشد با خودم به این نتیجه رسیده بودم که اگر آنچه در خیالاتم می گذرد برای خودم مثل یک فیلم سینمایی جذاب و لذت بخش و تماشاییست شاید برای دیگران هم باشد. هنر مگر انتقال تجربه نیست از درون فرد به بیرون. نوشتن شاید راهی باشد برای انتقال تجربه خودم به دیگران. از روزی که شروع به نوشتن داستان خیالیم کرده ام ذهنم آرامتر شده است. نوشتن شاید آن درمانی باشد که سالها دنبالش می گشتم. شاید!