مهاجرت

با دوستی بعد از مدتها تلفنی صحبت می کنم. یک اتفاق تکراری در اغلب مکالماتم بعد از مدتها بی خبری از دوستانم می افتد. آن دوست یا مهاجرت کرده یا قصد مهاجرت دارد یا از دوست مشترکی خبر می دهد که مهاجرت کرده است. این دوستم هم راجع به تصمیم قاطعش برای رفتن به کانادا حرف می زند. در حین گفتگو بخشی از صحبتهایش را نمی شنوم. رشته کلام از دستم در می رود: باز یک نفر دیگر دارد جمع می کند که برود. بعد از قطع تماس مدتی در زمین و آسمان معلق می شوم. تازه خودم را راضی کرده بودم که ماندن انتخاب بهتری است. آن فکر دیوانه کننده دوباره بسراغم می آید: همه دارند می روند یا در فکر رفتن هستند. استرس می گیرم. هر چه زمان می گذرد انگار مهاجرت بجای اینکه یک انتخاب باشد تبدیل به امری ناگزیر می شود و این مرا می ترساند. به سختی تمرکز می کنم و از خودم می پرسم چرا نرفتم؟ پاسخش در ابتدا بنظر واضح می رسد. چون تا بحال عمیقا و از ته قلبم نخواستم که بروم. نه اینکه دوست نداشته باشم برعکس خیلی هم دلم می خواهد. اما رفتن هیچ وقت برایم یک ضرورت نبوده است. ضرورتی که تمام روح و قلبم را تسخیر کند. سوال دیگری از خودم می پرسم: چرا رفتن برایم ضرورت نشده است؟ تنبلی؟ ترس از شروع دوباره؟ ترس از خروج از دایره امن؟ بیزینسمان که چند سال برایش زحمت کشیدیم؟ پدر و مادر همسرم که به ما وابسته هستند؟ پاسخی بیرحمانه تر اما به این سوال می دهم: شاید به اندازه کافی باهوش نبودم که راهی برای رفتن پیدا کنم. شاید به اندازه کافی باهوش نیستم تا خودم را از قفس یا قفسهایی که گرفتار آنها هستم برهانم. هوش، شجاعت، زیبایی… همه نعمتهاییی خدادادی که رو کیفیت زندگیمان تاثیر می گذارد و بعد موفقیتهایمان را که ته تهش یه یکی از نعمتهای خدادادی بر می گردد به نام خودمان میزنیم و یک لقب «خود ساخته» هم به خودمان می چسبانیم. قلبم درد می گیرد. خودم را دلداری می دهم و سعی می کنم آرامشم را به دست بیاورم. گرچه مذهبی نیستم اما انسانی معنوی هستم و مثل همیشه و دست آخر معنویات به دادم میرسد. اگر قرار بود بروم حتما خدا راهی پیش پایم می گذاشت و اگر انتخاب من رفتن باشد حتما راهی گشوده خواهد شد، به خدا توکل می کنم و دوباره آرام میشوم.