زنجیره را قطع نکن

از اردیبهشت ماه 1402 و بعد از اتفاقات تلخ سال قبلش که موجی از ناامیدی را برایم به ارمغان آورده بود، فهمیدم که افسرده شده ام، آنقدر عمیق که با خودم گفتم این دفعه دیگر امکان ندارد نجات پیدا کنم. قبلا هم تجربه افسردگی داشتم اما آن موقع جوانتر بودم و امید به زندگیم بیشتر بود اما این دفعه واقعا فرق داشت. خودم را تسلیم کامل می دیدم، انگار توی یک کشتی در حال غرق شدن نشسته ام و هیچ راه نجاتی نیست و من بی هیچ تلاشی فقط دارم غرق شدنم را تماشا می کنم. ساعتها روی کاناپه می نشستم و در فکر و خیال عمیق فرو میرفتم. کاملا از این دنیا جدا شده بودم و در زندگی واقعی خودم را به زور می کشاندم. نه دوست داشتم کسی به خانه ام بیاید نه دوست داشتم خودم جایی بروم. کسی متوجه افسردگی من نشد اما طبیعتاً بخاطر کنار کشیدنم گلایه از من زیاد بود. نکته مهمی که درباره آن روزها وجود دارد این است که من بیش از هر زمان دیگر با خودم مهربان بودم. خودم را بخاطر آن حالم قضاوت و سرزنش نکردم و فقط سعی کردم علت این حالم را بفهمم. با شفقت زیاد خودم را دلداری می دادم که بخاطر وضع موجود تقصیری ندارم. بعد از چند ماهی که با آن حال سپری کردم یک روز به فکرم رسید که باید بنویسم، این حال بدم را این خیالاتم که تمام روزم را پر کرده باید بنویسم. اما تا دست به قلم میبردم میدیدم حتی یک خط هم نمی توانم یا اگر هم چند خطی تقلا میکردم، نوشته هایم هیچ حسی بر نمی انگیخت. خسته و نا امید دوباره بر میگشتم به دنیای خیالات خودم.
اما یک اتفاق همه چیز را تغییر داد. عادت داشتم موقع رانندگی همیشه پادکست یا فایلهای صوتی گوش بدهم. یک روز طبق روال معمول به یک فایل صوتی که در قسمت سیو مسیج تلگرامم بود گوش میدادم، فایل که تموم شد فراموش کردم که از سیو مسیج بیرون آمده و دوباره به پادکستهای چنل بی گوش بدهم و بطور خودکار فایل بعدی پلی شد. صدای سخنرانی شنیدم که داشت برای جمعی صحبت می کرد. یادم نمی آمد که این فایل را کی سیو کرده بودم و کل محتوایش از خاطرم رفته بود. یا شاید هم اصلا گوش نداده بودم. احتمالا مثل خیلی از فایلهای دیگر سیو کرده بودم تا روزی بروم سراغش و فراموش کرده بودم. مدتی گوش دادم تا موضوعش رو بفهمم. سخنران می گفت خودتان را متعهد کنید که یک سری کارها را هرروز انجام بدهید. اشاره به شخصی به اسم ساینفیلد کرد که مجری برنامه تلویزیونی بوده و 9 سال برنامه اش پر مخاطب ترین برنامه در آمریکا بوده است. آن شخص علت موفقیتش را این دانسته که سالها خودش را مقید کرده بود که هر روز یک مطلب طنز بنویسد و یا بخواند و هر روز که انجام میداده در تقویمش یک دایره می کشیده است. بعد از مدتی دایره ها تشکیل یک زنجیره را دادند و از آن به بعد هدفش شده بود قطع نکردن آن زنجیره. و هر روز به خودش یادآوری می کرد :« زنجیره را قطع نکن».
داستان بسیار الهام بخشی بود. شاید در ناخودآگاهم این روز را می دیدم و این فایل را برای این روزم ذخیره کرده بودم. فکر کردم نوشتن هر قدر هم که برایم سخت باشد روزی یک ربع که می توانم انجامش بدهم و بدون تلاش برای خوب نوشتن فقط سعی کنم بنویسم. بعدها که کلاس نویسندگی ثبت نام کردم فهمیدم این کار اسمش آزاد نویسی است و بسیار به بهبود عملکرد نویسنده کمک می کند. از همان روز شروع کردم. به خودم گفتم :«فقط یک ربع سعی کن هر مزخرفی به ذهنت می رسه رو بنویسی.» نتیجه باور نکردنی بود از همان روز اول به جای یک ربع نزدیک به یک ساعت نشستم و نوشتم و حدود یک صفحه شد. بعد از آن روز خودم را مقید کردمکه روزی یک صفحه بنویسم. بعضی وقتها حواسم نبود و می دیدم دویا سه ساعت است که دارم مینویسم. کمکم متوجه شدم حالم دارد بهتر میشود. نشانه های افسردگی هم کامل داشت برطرف می شد. اما الان دیگر فقط نجات از افسردگی نبود که خوشحالم میکرد، از درون آن تاریکی که تجربه کرده بودم چراغی هم برایم روشن شده بود. بعد از آن سعی کردم به نوشتن که همیشه در حاشیه زندگیم بود و هیچ وقت تلاشی برایش نکرده بودم نگاه جدیتری بیاندازم. تصمیم گرفتم نویسندگی را از حاشیه زندگیم بردارم و بیاورم در بطن آن. منی که سالها جستجو کرده بودم، شغلها و هنرهای مختلف را امتحان کرده بودم و حالا در دل تاریکی گمشده ام که «نوشتن» بود را یافته بودم.