رانندگی درنیویورک

ماشینم را از پارکینگ در می آورم. یک لحظه با خودم فکر می کنم اگر الان بجای تهران نیویورک زندگی می کردم کیفیت زندگیم چقدر بهتر بود؟ آیا در تصور ما از بهبود زندگی بعد از مهاجرت اغراق نشده است؟ دوستی که کانادا زندگی می کند می گفت:«فکر نکن الان کیفیت زندگی من 100 ه، اگر کیفیت زندگی تو 20 ه کیفیت زندگی من ممکنه 25 باشه. همینقدر اختلاف.» خیال پردازیم شروع می شود. فکر می کنم الان دارم در خیابانهای نیویورک رانندگی می کنم و از لحاظ حسی لااقل می توانم حال خودم را خوب کنم. وارد اتوبان می شوم. پایم را روی گاز می گذارم. پنجره را باز می کنم تا از نسیم ملایم بهاری نیویورک بهره ببرم. هوا عالی است. هوای نیویورک واقعا عالی است. باد می زند و شالم می افتد. بی اختیار دستم می رود که شالم را درست کنم. یادم می افتد اینجا نیویورک است. قرار نیست برایم اس ام اس کشف حجاب بیاد. می گذارم همان طور بماند. چرا شال اذیتم می کند؟ وزنی ندارد. گاهی حتی باید به سرم دست بزنم تا بفهمم روی سرم هست یا نه. وزنش یک پر کاه است. بار معناییش است که اذیتم می کند. بار اجبارش است که روی سرم سنگینی می کند. به داروخانه میرسم. دنبال داروی ریتالین پسرم آمده ام. خانم داروخانه چی می گوید«چند وقته این دارو رو نگرفتی؟» جواب می دهم:«شش ماه.» می گوید:«عکس سند خانه تون رو بیارید. باید تایید بشه که تو این منطقه زندگی می کنید.» می پرسم:«داروی اصلی هست؟ خارجیش؟» خانم داروخانه چی:«نه. ایرانیه.» می پرسم:«تاثیری داره؟» می گوید:«مثل نمونه اصلی که نه. ولی چاره ای نیست.» تعجب می کنم. اینجا نیویورک است، چرا باید گیر آوردن ریتالین مشکل باشد.