آدمها حق دارند که رشد کنند

«آدمها حق دارند که رشد کنند» جمله قشنگی که یکی از بیربط ترین آدمهای زندگیم به من گفت. مدیر عامل شرکتی که فقط یک ماه براش کار کردم بدون حتی یک ریال حقوق. یک روز تو همایش تقدیر از کار آفرینان برتر غرفه داشتیم، پشت کانتر بودم که یکی صدام زد«استاد قاسمی» برگشتم ،اول نشناختمش، خودشو معرفی کرد از شاگردام بود زمانی که دانشگاه تدریس می کردم. حالا بعنوان کارآفرین تو همایش شرکت کرده بود. اصلا حس خوبی نداشتم، معذب شدم.
اون زمان که تدریس میکردم تو چشم شاگردام خیلی مسلط به ریاضی و خفن بودم و حالا جای ما عوض شده بود ، من تغییر مسیر داده بودم و شده بودم یک کارمند معمولی یک شرکت متوسط و اون شده بود کارآفرین و مدیر عامل شرکت خودش. اون تو سالن همایش تو جایگاه کارآفرینها بود و من بیرون سالن پشت کانتر. با گلایه گفت « یادتون میاد دو بار منو از ریاضی انداختین؟» یادم نمیومد، بدون فکر گفتم «خوب حتما درس نمی خوندی؟» پوزخندی زد و جوابمو نداد. حتما با خودش می گفت«چی میگی بابا؟؟ من الان مدیر عاملم تو که درس خوندی چی شدی؟» همایش تموم شد برگشتیم شرکت ولی حالم بد بود خیلی بد!! از اینکه طی چند سال اون پیشرفت کرده بود و من پسرفت، (کسی که از دید من ساده ترین مفاهیم ریاضی رو نمفهمید)، از اینکه جای ما عوض شده بود، از پوزخندش… اونقدر آشفته بودم که مدیرم فهمید. گفت« خب رشد کرده! آدمها حق دارن که رشد کنن». جمله قشنگی بود هر چند که اون موقع پذیرشش برام سخت بود. ذهنیتم این بود که جایگاهم نسبت به آدمها همیشه باید ثابت بمونه یا بالاتر بره. حدودا ۸-۹ سال از اون اتفاق میگذره. تو این مدت اگرچه هنوز موفقیتهایی که می خواستم رو کسب نکردم اما حداقل بالغتر شدم، به این رشد فکری رسیدم که از موفقیت آدمهای هم سطح خودم یا پایینتر از خودم اونطوری آشفته نشم. به این جمله رسیدم که آدما حق دارن که رشد کنن.